

پدر و مادرم هردو فرزند طلاق بودند.
مادرم ناپدری داشت و پدرم نامادری
مادرم ۱۴ساله که بود با پدرم ازدواج کرد پدرم هم ۱۸ساله بود
هیچ کدوم نه خانواده و نه وضع مالی خوبی نداشتن
پدرم جنون داشت . مادرمو به قصد کشت کتک میزد
همون اوایل ازدواجشون مادرم باردار میشه
پدرم اعتیاد پیدا میکنه و سرکارم نمیره تو خونه پدریزرگم زندگی میکنن پدربزرگ و عموهام باند قاچاقچی بودن
من ۲ساله میشم که مادرم دوباره باردار میشه پدرم دستگیر میشه
پدربزرگ و عموهام قصد تجاوز به مادرم رو داشتن مادرم درخواست طلاق میده
اما ما رو بهش نمیدن
حتی نمیزارن ما ببینیمش
ما میمونیم و یه خونواده وحشی و متجاوز و قاچاقچی
خونواده ای که برادر به خواهر رحم نمیکرد
هرروز به طور وحشتناکی از همه کتک میخوردیم طوری که هنوزآثارشون روی بدنم وجود داره
تمام کارهای خونه با من بود اجازه نمیدادن مدرسه بریم اجازه نمیدادن مادرمو ببینیم کمی بزرگتر که شدم عموهام قصدتجاوز بهم داشتن
پدر که معنایی نداشت
بازی واسمون بی معنی بود
یک روز قصد فرارکردم
ساعت ۲ نصفه شب از خونه فرار کردم پیش مادرم رفتم اما برای زندگی کردن با مادرم خیلی دیر شده بود بعد چند شب توراه آهن خوابیدم بهزیستی رفتم دنیای بیرون
واسم دنیای غریبی بود خیابون و غریبه ها مهربون تر از آدمهایی بودن که بردشون بودم مددکارهای بهزیستی مربی ها محبتی داشتن که واسم قابل درک نبود مسواک زدن رو بلد نبودم آروم آروم زندگی کردن رو یاد گرفتم تو بهزیستی با وجود بچه های بد وخوب آرامش داشتم به درخواست خودم رفتم توی یک فروشگاه کارکردم (۱۴سالم بود) ۱۶سالم که شد به پانسیون ترخیص شدم صبح تا شب کار کردم وشب تا صبح بدون هیچ معلمی درس خوندم تا کلاس سوم دبستان خونده بودم با عشق و علاقه ای که داشتم شب هابا نور موبایلم درس میخوندم چون دلم نمیخواست کسی منو مسخره کنه که ۱۷سالمه و تازه دارم ابتدایی میخونم . الان هم که دانشجوهستم آرزوی داشتن سقفی داشتم که اسمش خوابگاه نباشه خدا آدم هایی مثل شما(خیریه برنا)رو سر راهم قرارداد که منو به آرزوم نزدیک کردن
زندگی من مدیون غریبه هایی هستش که برام زحمتهای زیادی کشیدن.من موفق میشم و دست آدم هایی مثل خودم رو میگیرم
ممنون از شما که به ما و خاطرات و سرگذشتی که کسی نمیپرسه توجه دارید.